به خاله سعیده (خاله مهدت) زنگ زدم و کلی صحبت کردیم. گفت، همه چی خوبه و عالی. فقط انگار با یکی از بچه های مهد مشکل داری. اسمش میثمه. وقتی خاله مهدت اسمشو گفت، دیدم دائم تو خونه ازش اسم می بری :" میثم، این کارو نکن، مگه نگفتم کار بدی ایه ... " بعد فکر کردم در جهت بهبود رابطه اتون یه فکری بکنم. کتاب خوندیم و حرف زدیم. "فرانکلین و روز دوستی" بعد مثل فرانکلین هدیه درست کردیم برای بچه ها و دوستهای مهدت. کلی خوشحال شدی و ذوق کردی (آخه عاشق هدیه ایی) بعد همه هدیه ها رو جمع کردی و گذاشتی توی بسته و گفتی :" مامان، بریم مهد. من هدیه هام رو بدم به دوستانم " قرار شد صبح زود بریم مهد و هدیه بدی. می خواستم ...